سینه چاک یک جهان گرد هوس بالیده ام
صبح آزادی چه حرف است این قفس بالیده ام
طمطراق گفتگوی بی اثر فهمیدنی ست
کاروانی چند آواز جرس بالیده ام
انفعال همتم ، ننگ جهان فطرتم
آرزویی در دماغ بوالهوس بالیده ام
در خرابات ظهورم نام هستی تهمتی ست
چون حباب جرم مینا بی نفس بالیده ام
سوختن هم مفت فرصت بود اما مایه کو
پهلوی خشکی به قدر یک دو خس بالیده ام
هر غباری در هوای دامنی پر می زند
من هم ای حسرت کشان زین دسترس بالیده ام
ناله ام اما نمی گنجم درین نه انجمن
یارب این مقدار در یاد چه کس بالیده ام
غیر دریا چیست افسون مایهٔ ناز حباب
می درم پیراهنت بر خود ز بس بالیده ام
بیدل از ساز ضعیفیهای من غافل مباش
صور می خندد طنینی کز مگس بالیده ام